طاهاحاجی باباپورطاهاحاجی باباپور، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره
صدرا حاجی باباپورصدرا حاجی باباپور، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 16 روز سن داره

ط مثل طاها...وگل پسرم صدرا

دل نوشته ی مامانی..

تاری از موی سرت کم بشود میمیرم   آه گیسوی تو در هم بشود میمیرم   قلب من از تپش قلب تو جان میگیرد   آه قلب تو پر از غم بشود میمیرم   من که از عالم وآدم به نگاه تو خوشم   سهم چشمان تو ماتم بشود میمیرم   وقت بیماری وبیتابی من دست کسی   جای دستان تو مرهم بشود میمیرم   جان من بسته به هر تار سر موی تو است   تاری از موی سرت کم بشود میمیرم........ ...
21 فروردين 1395

طاهادیگه داداش شده...

30شهريور94ني ني كوچولومون كه 9ماه بود به انتظارش نشسته بوديم وطاها هم ديگه خسته از وضعيت ماماني بالاخره بدنيا اومد اونم بي خبر و يه هويي...دكتر به 16مهر وقت داده بود اما صدرا كوچولو كه اسم ني ني قصمونه تحمل نكرد ودلتنگ داداشي واين دنياي پر رمز وراز بود و30شهريور گفت من بايد امروز بيام بيرون وگرنه ماماني رو اذيت ميكنرفتيم بيمارستانوبعد از 12ساعت عذاب كشيدن ماماني بالاخره ساعت13:15دقيقه صدراي نازنين چشماي قشنگشو به دنيا باز كرد ودل مامان بابايي رواز نگروني ودلهره نجات داد وچشم ودلشون رو شاد كرد...     در دنیا سه چیز قشنگه............مادر...........عکس مادر...........سایه ی مادر........... دوستتون دارم گلهای زندگیم...
10 آذر 1394

توت فرنگییه مامان زیارت قبول...

الهی فدای اون ژست و تیپت بشم گل پسر عزیزم....   دوستای گلم:سلام علیکم خوبید  خوشحالم دوباره به دیدنتون اومدم دلم واسه هم وبلاگیام تنگ شده بودهم بدلیل مشهد رفتنمون وهم بدلیل تولد فرزندم نتونستم مدتی به وبم سر بزنم باکلی عکس و.... اومدم آخه دلم پرهههههههه.........           بعد یه تاخیر کوچولو بالاخره وقت کردم سری به وبلاگ میوه ی زندگیم سر بزنم وعکسای جدید وباحال ازش تو دفترخاطراتش بذارم جاتون خالی سفری به مشهد د...
9 مرداد 1394

تمام هستی من..........ط .....ا...ه...ا...

پسرم...... نگاه تو همان بارانی است که میشوید غبار غم از دل همان نسیمی که  مرهم میشود بر زخم دلم همان که مرا به معراج عشق میرساند همان که بهانه ی بهانه هایم میشود....   عزیزم... دنیای من لبخند توست پس بخند تا زنده باشم...   پسرم... به تماشا سوگندبه راز گل سرخ...وبه پروانه که در عشق فنا میگردد... زندگی زثیبا نیست آنچه زیباست تویی... تو آغاز من و لحظه ی پایان منی...                                                &nbs...
5 تير 1394

از پوشک دیگه خلاص شدیم...

بالاخره از پوشک گرفتمش الان میگم طاها پوشک بپوشونم میگه نه مامان همین طوری راحتم هم من راحت شدم هم خودش اما با هزار بهانه ودنگ وفنگ میبرمش توالت... اصلا جون میکشه ... تقریبا یکی دو هفته بعد 13 اقدام کردم البته بزرگش رو 3-4 ماه پیش یادش دادم که بگه وگر نه الان کارم سختر میشد ...الان دیگه کاملا میگه اما باید حواسم جمع باشه دیگه واسه خودش اقایی شده درسته کمی دیر شد اما عوضش مثل بقیه بچه ها دیگه به خونه خرابکاری نکرد ونمیکنه///... واما اینم چندین عکس باحال از گل پسرم در فروردین94:                                   &nb...
2 ارديبهشت 1394